شبی بود مهتابی

با عصیانی فواره ئی

چون روحی سرگردان

در زیر تنگه ی سنگی

جای گرفتیم

بوی کلام تو بود

و عطر دهانت

که از آب تا مهتاب

گسترده بود

و رهـــائی

چون دود مشعلی

در دلمان

          وسوسه می انداخت.