روحم در لابلای تشک

                  عرق می ریخت

و جسمم  راه می رفت

خیس از عرق

به راه بی پایانی می رفتم

همزمان

تا تکانی به خود دادم

سیبی بر سرم نازل شد

یکباره

نگاهم دیگرگون

          نعره ای ناهنجار کشیدم

 انگاری که راه بندان بود

چیز دیگری به یادم نمی آید

فقط حالت سرگیجه

                  یا ستارگانی که دور سرم می چرخیدند.