رد می شوم
از هر آن چه
که رفته است
با رنگهایی رفته
و لخته های خون برجای مانده
پـنجره ی خانه را
با دست هایم پـاک می کنم
هوا تاریک است و
کنار پـنجره
انگاری
خوابم می برد.
+ نوشته شده در شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷ ساعت 22 توسط m.sahel
|